او رفت…
خاطرات,
اورا فرستاده بوده اند ؛
… ساعت ها گریه میکرد …
در دلی تاریک,
گنگ, لال…
… در احساس انسانی مرده……
اما
هنوز نفس میکشد…!
میان موج وحشتناکی از
دریای فراموشی,
اطراف جزیره ای خاموش "
دیشب اهسته..
بالاتر از
ناامیدی تا سرحد جنون,
برای همیشه
از انچه بود و از انکه هست…
راحت شد …!
با پیک (مرگ)…
در کاروانی گمنام,
گفتم:پدر..
بر خلاف گذشته ها,
این لحظه ی پایان, یادم کن..
فقط یکبار…
بگذار زمان در نگاه خیره ات,
همانند
زندگی سیاه من بخشکد…!
در اغوش تو
(تمام محبت ها,
مهربان هستند…!)
نفس های بریده ام,
خوابگاه دلتنگی ها شده اند…
دردناک است
دوری نگاهها..هنگامی که:
به نزدیک هم باشیم…
و تو مرا,
تنها رنج فراموشی ات را نیز،
دیگر نمی شناسی..
فریاد میزنی که چرا نیستم..
و من
در سکوت بیهوده ی اشکم,
بارها گفته ام:
که من هستم..
دشوار است پدر…
دلم..
تنگ..
است..!
نویسنده:مجاهد ظفری
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0